بسم رب الشهدا والصدیقین
نامه ای به پدر شهیدم تیمور صبوری
خوشا آنانکه هنگام شهادت ولایت رادعا کردند و رفتند
باباجان سلام.، منم پسرت غلامرضا، آمده ام تا از تنهایی هایم بگویم، آمده ام تابگویم ۳۳ سال بی پدربزرگ شدن خیلی سخته
امروز سالروز عروج توست!
آه باباجان اعتراف میکنم از وقتی که شنیدم امروز سالگرد شهادت توست، سر از پا نمیشناسم و به خودم میبالم، احساس غرور و شادی بی نهایت بهم دست داده، چون می دانم ۱۰۰% اینجا حضور داری، به همین دلیل است که اینجا بوی تو را می دهد.
اما باباجان گفتند از تو بگویم و از تو بنویسم ولی نمی دانند که از تو گفتن و نوشتن خیلی سخته مگه میشه از خورشید چیزی نوشت مگه قلم یاری میکنه آخه من متولد نشده بودم که عین پرستو به سرزمین عشق که سالیان سال آرزویش را داشتی کوچ کردی و خودت را از این شهر و دیار راحت کردی این شهر عشق عاشقان خاص خودش را دارد چرا که هر کس اجازه ورود ندارد حتی پسرها نمیتوانند وارد بشن و بابایشان را ببینند و عجیب تر اینکه این شهر روی نقشه هم وجود ندارد.
باباجون از من ناراحت و دلگیر نشو که چرا نمیشناسمت آخر چطور میشود از همچون تو نوشت که خاص و ناب بودی و جز بندگان بدتر خدا.
از جمله کسانی هستی که کمتر درباره تو نوشتند و کمتر از فداکاری و ایثارگری هایت نوشتهاند کسانی هم که باهاتون بودند امروز مهر سکوت بر لب زده اند انگار نه انگار روزی دوستانی داشتند که کوچ کردند.
اما بابا میدونی خیلی دلتنگتم اکثراً تو خلوت و به دور از چشم مادر با بغل کردن قاب عکست، ساعت ها اشک میریزم و این جوری خودم را سبک می کنم.
بابا جون من هنوز به دنیا نیامده بودم که رفتی به گفته مادرم قرار بود بری و پس از ده روز برگردی.
ای کاش نرفته بودی!
هر بهونه ای داداشام و مامان آورده بودند از خرید و مهمونی رفتن تا تفریح و گردش تا مانع رفتنت شوند، اما انگار بهت الهام شده بود که دیگه باید بری تا به آرزویت برسی، بالاخره پیروز میدان تو شدی و راضیمان کردی و رفتی، رفتی و این آخرین رفتنت بود.
ای وای مرا ببخش! نه آمدی اینبار آمدی اما نه در دهمین روز از رفتنت که قولش را داده بودی بلکه در نهمین روز و با پیکر غرق به خون.
اصلاً این اخلاقت بود که سرت بره اما قولت نره بابا این بار هم به قولت عمل کردی.
بابا مامان میگه شب آخر می خواست لباساتو اتو بزنه ولی نذاشتی و گفتی مهمونی نمیری. میری تا با افتخار از دیارت محافظت کنی.
صبح اصرار کردی مامان، برادرانم را بیدارکند تا خداحافظی کنی هر چند شب قبل مثل دفعات قبل خداحافظی کرده بودی.
اما برادرانم که بیدار شدند بغلشان کردی و بوسیدی و بوییدی در آن لحظه من احساس بچه یتیم ها را کردم ولی به روی خودم نیاوردم.
می دونی باباجون این انتظار نگاه به راه ۳۳ ساله ادامه داره اما دیگر پلک هایم خسته شده و خشکیده.
و این برای من یعنی ۳۳ سال ندیدنت
۳۳ سال حسرت در آغوش کشیدنت
۳۳ سال عکست را بغل کردن و عید گفتن
۳۳ سال سر در بالش گذاشتن و بغض را خفه کردن
اما بابا بهت چیزی بگم بعضی وقت ها به خودم میرسم، موهامو شونه میزنم، عطر میزنم، لباس نو می پوشم و جلوی قاب عکست خودمو واست لوس می کنم و احساس می کنم رویایی را که با توام و با تو راه میرم و حرف میزنم و ناز می کنم.
بابا جون دلتنگتم!
باباجون از حرفام ناراحت نشو آخه دلم شکسته میدونم تو هم الان دوست داری کنارم باشی و بغلم کنی و بوسم کنی و آرزوی موفقیت برام کنی.
باباجون درسته بعضی از شبها با گریه سر روی بالش می گذارم به جای وجودت قاب عکست را بغل می کنم اما بابا باورم نیست هنوز که برنگردی همیشه منتظرتم تا از در بیایی گاهاً با صدای دق الباب از جا برمی خیزم عین مرغ پرکنده و به طرف در می آیم و آرزو می کنم پشت در تو باشی تا خود را در آغوشت اندازم.
بابا بهت قول دادم تو را به آرزوهایت برسانم تو هم دعا کن من به بزرگترین آرزویم برسم میدونی چیه؟!
اینه که حضرت آقا امام خامنه ای (دامت برکات) مرا به حضور بپذیرد و میسر بشه ایشان را که پدر تمامی بچه های شهداست زیارت کنم،
انشاالله